از چهارشنبه اینجا هستم همهش به در و دیوار نگاه میکنم، به حمام و دستشویی و بالکن و ایوان و حیاط
میروم و باز نگاه میکنم. احساس غریبی میکنم. اینجا خانهی مادرم است، نباید اینگونه باشد. بخصوص که من تقریبا سه یا دو ماه یکبار اینجا میآیم. اما تا خانه را برای خودم اهلی نکنم در آن احساس راحتی نمیکنم.
گاهی که اینجا میآیم، طوری که تا یک هفته هم غذا درست نمیکردم. اما الان دو مرتبه است که تا میآیم ابتدا آشپزخانه را به رنگ و بویی که خودم دوست دارم در میآورم. بعد بقیهی جاهای دیگر را.
دیشب به خودم گفتم زودتر برگردم پیخانه و زندگی خودم. بعد با یک حساب و کتاب سرانگشتی دیدم خیلی خرج کردهام و بچههایم هم راهی نمیشوند که با من برگردند.
هیچی در یک تصمیم ناگهانی شروع کردم به اهلی کردن خانه با تمیز کردن و مرتب کردن خانه به روش خودم. شروع کردم ساعتی از روزم را به خواندن کتاب. اینجا که میآیم انگار که حافظهام را هم جا گذاشته باشم یادم میرود چه کارهایی در طول روز میکردم و دچار کارهای جدید میشوم.
اما با اهلی کردن خانه، کارهایم هم کمکم یادم افتاد. انگار از روی ذهنم بار سنگین غریبه بودن را برداشته باشم. این شد که حس و بوی خوب نوشتن به سراغم آمد.